ناگاه کسی یا چیزی را دیدن. لازم از چشم افکندن بر چیزی. (آنندراج). - از چشم افتادن، بی اعتبار شدن در نظر کسی. (غیاث) (ناظم الاطباء) : از آنکه چشم من از طلعت تو محجوبست چو اشک مردم چشم خودم ز چشم افتاد. جمال الدین (از فرهنگ ضیاء). چشم مسافر که بر جمال تو افتاد عزم رحیلش بدل شودبه اقامت. سعدی. هر آدمی که دو چشمش برآن جمال افتد دلش ببخشد و بر جانت آفرین گوید. سعدی. صد بار تا ز پوست نیایی برون چو مار چشم تو بی حجاب نیفتد بروی گنج. صائب. - چشم افتادن برچیزی، نگاه واقع شدن بچیزی. (فرهنگ نظام). خیره شدن نگاه بر کسی یا چیزی. دیدن و رؤیت کردن کسی یا چیزی
ناگاه کسی یا چیزی را دیدن. لازم از چشم افکندن بر چیزی. (آنندراج). - از چشم افتادن، بی اعتبار شدن در نظر کسی. (غیاث) (ناظم الاطباء) : از آنکه چشم من از طلعت تو محجوبست چو اشک مردم چشم خودم ز چشم افتاد. جمال الدین (از فرهنگ ضیاء). چشم مسافر که بر جمال تو افتاد عزم رحیلش بدل شودبه اقامت. سعدی. هر آدمی که دو چشمش برآن جمال افتد دلش ببخشد و بر جانت آفرین گوید. سعدی. صد بار تا ز پوست نیایی برون چو مار چشم تو بی حجاب نیفتد بروی گنج. صائب. - چشم افتادن برچیزی، نگاه واقع شدن بچیزی. (فرهنگ نظام). خیره شدن نگاه بر کسی یا چیزی. دیدن و رؤیت کردن کسی یا چیزی
از حد متجاوز بودن. (آنندراج) (غیاث) ، کنایه از غالب و افزون آمدن. (آنندراج) : چون ترقی میکند زلف مسلسل کاکل است چین ابرو چون سرافتد چین پیشانی شود. محسن تأثیر. ، ملتفت شدن. متذکر شدن. تنبیه شدن
از حد متجاوز بودن. (آنندراج) (غیاث) ، کنایه از غالب و افزون آمدن. (آنندراج) : چون ترقی میکند زلف مسلسل کاکل است چین ابرو چون سرافتد چین پیشانی شود. محسن تأثیر. ، ملتفت شدن. متذکر شدن. تنبیه شدن
در هرج و مرج افتادن و پریشان شدن. (از ناظم الاطباء) ، با هم درگیر شدن. در نبرد شدن: طوسیان را از پیش و پس گرفتند و نظام بگسست و درهم افتادند و متحیرگشتند و هزیمت شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). از یمن تا عدن ز روی شمار درهم افتاد صدهزارسوار. نظامی. هریکی را تیغو طوماری بدست درهم افتادند چون پیلان مست. مولوی. ، با هم مخلوط شدن. ممزوج گشتن. به مجاز متحد شدن: نخواهم آب و آتش درهم افتد کزیشان فتنه ها در عالم افتد. نظامی. ، پریشان و نابسامان شدن: برون رفتم از تنگ ترکان که دیدم جهان درهم افتاده چون موی زنگی. سعدی. و رجوع به درهم فتادن شود
در هرج و مرج افتادن و پریشان شدن. (از ناظم الاطباء) ، با هم درگیر شدن. در نبرد شدن: طوسیان را از پیش و پس گرفتند و نظام بگسست و درهم افتادند و متحیرگشتند و هزیمت شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). از یمن تا عدن ز روی شمار درهم افتاد صدهزارسوار. نظامی. هریکی را تیغو طوماری بدست درهم افتادند چون پیلان مست. مولوی. ، با هم مخلوط شدن. ممزوج گشتن. به مجاز متحد شدن: نخواهم آب و آتش درهم افتد کزیشان فتنه ها در عالم افتد. نظامی. ، پریشان و نابسامان شدن: برون رفتم از تنگ ترکان که دیدم جهان درهم افتاده چون موی زنگی. سعدی. و رجوع به درهم فتادن شود
به ندرت و دیر پیدا شدن. کمتر یافته شدن. کمتر بدست آمدن: افتادۀ تو شد دلم ای دوست دست گیر در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد. سعدی. - کم اوفتادن مراد در کمند، به سختی برآورده شدن آرزو: کسی را که همت بلند اوفتد مرادش کم اندرکمند اوفتد. (بوستان)
به ندرت و دیر پیدا شدن. کمتر یافته شدن. کمتر بدست آمدن: افتادۀ تو شد دلم ای دوست دست گیر در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد. سعدی. - کم اوفتادن مراد در کمند، به سختی برآورده شدن آرزو: کسی را که همت بلند اوفتد مرادش کم اندرکمند اوفتد. (بوستان)
با کسی معامله کردن. معامله افتادن. (آنندراج). کار ببودن، سر و کار پیداکردن: با روی تو گر چشم مرا کار افتاد آری همه کارها به مردم افتد. کمال الدین اسماعیل. ، حادثه. واقعۀ سوء. واقعه ای پیش آمدن. حادثه ای روی دادن. کار صعبی ببودن: حمزه تیر در کمان نهاد و بر آهو راست کرد که بزند، آهو با او بسخن آمد و گفت چرا از پس من همی آئی که ترا خود به خانه کار افتاده است. (ترجمه طبری بلعمی). اکنون کار افتاده است پشت و پناه من خدای عز و جل است. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). چون نزدیک این جماعت رسیدند و دانستند که کار افتاد براق حاجب فرمود تا عورات نیز به لباس مردان پوشیده شدند. (جهانگشای جوینی). کار با عمامه و قطر شکم افتاده است خم در این مجلس بزرگیها به افلاطون کند. صائب. گر به جان کار من افتاد ملامت نکنید که منم عاشق و این کار مرا افتاده ست. خواجه آصفی (از آنندراج). ما سیه روزان دمی از فتنه ایمن نیستیم خال شد پامال خط با زلف کار افتاده است. میرزارضی دانش (از آنندراج)
با کسی معامله کردن. معامله افتادن. (آنندراج). کار ببودن، سر و کار پیداکردن: با روی تو گر چشم مرا کار افتاد آری همه کارها به مردم افتد. کمال الدین اسماعیل. ، حادثه. واقعۀ سوء. واقعه ای پیش آمدن. حادثه ای روی دادن. کار صعبی ببودن: حمزه تیر در کمان نهاد و بر آهو راست کرد که بزند، آهو با او بسخن آمد و گفت چرا از پس من همی آئی که ترا خود به خانه کار افتاده است. (ترجمه طبری بلعمی). اکنون کار افتاده است پشت و پناه من خدای عز و جل است. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). چون نزدیک این جماعت رسیدند و دانستند که کار افتاد براق حاجب فرمود تا عورات نیز به لباس مردان پوشیده شدند. (جهانگشای جوینی). کار با عمامه و قطر شکم افتاده است خم در این مجلس بزرگیها به افلاطون کند. صائب. گر به جان کار من افتاد ملامت نکنید که منم عاشق و این کار مرا افتاده ست. خواجه آصفی (از آنندراج). ما سیه روزان دمی از فتنه ایمن نیستیم خال شد پامال خط با زلف کار افتاده است. میرزارضی دانش (از آنندراج)
با یکدیگر تلاقی کردن. بیکدیگر رسیدن: چهار کس را داد مردی یک درم هر یکی از شهری افتاده بهم. مولوی. ، که درد نیارد. که موجب درد نشود: کافور، آمپولی بی درد است، بی غم و اندوه. بی مصیبت و اضطراب: رخ بدسگالان تو زرد باد وزان رفته جان تو بی درد باد. فردوسی. از آن کشتگان شاه بی درد باد رخ بدسگالان تو زرد باد. فردوسی. ، بی زحمت. بی اذیت: می خوری به که روی طاعت بی درد کنی اندکی درد به از طاعت بسیار مرا. خاقانی. - بی دردسر، بی زحمت. بی رنج و اذیت. ، مجازاً، آن که تأثر و تألم از نکوهش ندارد. بی غیرت. بی ننگ و عار یعنی ملازم ننگ و عار. آنکه اورا لوم لائم و نکوهش نکوهنده اثر نکند. لاابالی. بی عار و ننگ. بی ننگ و عار. بی حمیت. (یادداشت مؤلف) : نه اشک روان نه رخ زردی اﷲ اﷲ تو چه بی دردی. شیخ بهائی. ، بیرحم و نامهربان. (ناظم الاطباء). بیرحم. شقی، یکی از اسماء معشوق. (از آنندراج). و رجوع به درد شود
با یکدیگر تلاقی کردن. بیکدیگر رسیدن: چهار کس را داد مردی یک درم هر یکی از شهری افتاده بهم. مولوی. ، که درد نیارد. که موجب درد نشود: کافور، آمپولی بی درد است، بی غم و اندوه. بی مصیبت و اضطراب: رخ بدسگالان تو زرد باد وزان رفته جان تو بی درد باد. فردوسی. از آن کشتگان شاه بی درد باد رخ بدسگالان تو زرد باد. فردوسی. ، بی زحمت. بی اذیت: می خوری به که روی طاعت بی درد کنی اندکی درد به از طاعت بسیار مرا. خاقانی. - بی دردسر، بی زحمت. بی رنج و اذیت. ، مجازاً، آن که تأثر و تألم از نکوهش ندارد. بی غیرت. بی ننگ و عار یعنی ملازم ننگ و عار. آنکه اورا لوم لائم و نکوهش نکوهنده اثر نکند. لاابالی. بی عار و ننگ. بی ننگ و عار. بی حمیت. (یادداشت مؤلف) : نه اشک روان نه رخ زردی اﷲ اﷲ تو چه بی دردی. شیخ بهائی. ، بیرحم و نامهربان. (ناظم الاطباء). بیرحم. شقی، یکی از اسماء معشوق. (از آنندراج). و رجوع به درد شود