جدول جو
جدول جو

معنی کرم افتادن - جستجوی لغت در جدول جو

کرم افتادن
(رُ طَ دَ)
کرم اوفتادن. رجوع به کرم اوفتادن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ور افتادن
تصویر ور افتادن
برافتادن، منسوخ شدن، از مد افتادن، از بین رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از در افتادن
تصویر در افتادن
با کسی جنگ و جدال کردن، کشمکش کردن، ستیزه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر افتادن
تصویر بر افتادن
از میان رفتن، نابود شدن، از مد افتادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کار افتادن
تصویر کار افتادن
کاری پیش آمدن، حادثه ای رخ دادن، واقعه ای اتفاق افتادن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
ناگاه کسی یا چیزی را دیدن. لازم از چشم افکندن بر چیزی. (آنندراج).
- از چشم افتادن، بی اعتبار شدن در نظر کسی. (غیاث) (ناظم الاطباء) :
از آنکه چشم من از طلعت تو محجوبست
چو اشک مردم چشم خودم ز چشم افتاد.
جمال الدین (از فرهنگ ضیاء).
چشم مسافر که بر جمال تو افتاد
عزم رحیلش بدل شودبه اقامت.
سعدی.
هر آدمی که دو چشمش برآن جمال افتد
دلش ببخشد و بر جانت آفرین گوید.
سعدی.
صد بار تا ز پوست نیایی برون چو مار
چشم تو بی حجاب نیفتد بروی گنج.
صائب.
- چشم افتادن برچیزی، نگاه واقع شدن بچیزی. (فرهنگ نظام). خیره شدن نگاه بر کسی یا چیزی. دیدن و رؤیت کردن کسی یا چیزی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
از حد متجاوز بودن. (آنندراج) (غیاث) ، کنایه از غالب و افزون آمدن. (آنندراج) :
چون ترقی میکند زلف مسلسل کاکل است
چین ابرو چون سرافتد چین پیشانی شود.
محسن تأثیر.
، ملتفت شدن. متذکر شدن. تنبیه شدن
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ دَ)
گره افتادن در کاری، مشکل شدن آن. دشوار گردیدن وی
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
جابجا افتادن. فی الحال افتادن:
چو زنبورخانه بیاشوفتی
گریز از محلت که گرم اوفتی.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 316)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ کَ دَ)
رحم آمدن. مهر پیدا کردن:
شکارانداز ما را تا کی افتد رحم در خاطر
رگی داریم و شمشیری سری داریم و فتراکی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ نِ / نَ دَ)
در هرج و مرج افتادن و پریشان شدن. (از ناظم الاطباء) ، با هم درگیر شدن. در نبرد شدن: طوسیان را از پیش و پس گرفتند و نظام بگسست و درهم افتادند و متحیرگشتند و هزیمت شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436).
از یمن تا عدن ز روی شمار
درهم افتاد صدهزارسوار.
نظامی.
هریکی را تیغو طوماری بدست
درهم افتادند چون پیلان مست.
مولوی.
، با هم مخلوط شدن. ممزوج گشتن. به مجاز متحد شدن:
نخواهم آب و آتش درهم افتد
کزیشان فتنه ها در عالم افتد.
نظامی.
، پریشان و نابسامان شدن:
برون رفتم از تنگ ترکان که دیدم
جهان درهم افتاده چون موی زنگی.
سعدی.
و رجوع به درهم فتادن شود
لغت نامه دهخدا
(نِ دِ بِ خُ رَ / رِ دَ)
نمایان شدن. عرضه شدن. ارائه گردیدن، به عرض رسیدن مطلبی، پیشنهاد شدن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(خوَیْ /خَیْ / خِیْ / خُیْ کَ دَ)
عزم فتادن. عازم شدن. قصد کردن:
نه پایه قدر او ز نهم آسمان گذشت
هرگاه عزم او بسوی آسمان فتاد.
علی خراسانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نِ دَ)
به ندرت و دیر پیدا شدن. کمتر یافته شدن. کمتر بدست آمدن:
افتادۀ تو شد دلم ای دوست دست گیر
در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد.
سعدی.
- کم اوفتادن مراد در کمند، به سختی برآورده شدن آرزو:
کسی را که همت بلند اوفتد
مرادش کم اندرکمند اوفتد.
(بوستان)
لغت نامه دهخدا
(رَ گِ رِ تَ)
دود. تدوید. اداده. (تاج المصادر بیهقی). افتادن کرم در چیزی. کرم اوفتادن. رجوع به کرم اوفتادن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ)
با کسی معامله کردن. معامله افتادن. (آنندراج). کار ببودن، سر و کار پیداکردن:
با روی تو گر چشم مرا کار افتاد
آری همه کارها به مردم افتد.
کمال الدین اسماعیل.
، حادثه. واقعۀ سوء. واقعه ای پیش آمدن. حادثه ای روی دادن. کار صعبی ببودن: حمزه تیر در کمان نهاد و بر آهو راست کرد که بزند، آهو با او بسخن آمد و گفت چرا از پس من همی آئی که ترا خود به خانه کار افتاده است. (ترجمه طبری بلعمی). اکنون کار افتاده است پشت و پناه من خدای عز و جل است. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). چون نزدیک این جماعت رسیدند و دانستند که کار افتاد براق حاجب فرمود تا عورات نیز به لباس مردان پوشیده شدند. (جهانگشای جوینی).
کار با عمامه و قطر شکم افتاده است
خم در این مجلس بزرگیها به افلاطون کند.
صائب.
گر به جان کار من افتاد ملامت نکنید
که منم عاشق و این کار مرا افتاده ست.
خواجه آصفی (از آنندراج).
ما سیه روزان دمی از فتنه ایمن نیستیم
خال شد پامال خط با زلف کار افتاده است.
میرزارضی دانش (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نُ بَ)
با یکدیگر تلاقی کردن. بیکدیگر رسیدن:
چهار کس را داد مردی یک درم
هر یکی از شهری افتاده بهم.
مولوی.
، که درد نیارد. که موجب درد نشود: کافور، آمپولی بی درد است، بی غم و اندوه. بی مصیبت و اضطراب:
رخ بدسگالان تو زرد باد
وزان رفته جان تو بی درد باد.
فردوسی.
از آن کشتگان شاه بی درد باد
رخ بدسگالان تو زرد باد.
فردوسی.
، بی زحمت. بی اذیت:
می خوری به که روی طاعت بی درد کنی
اندکی درد به از طاعت بسیار مرا.
خاقانی.
- بی دردسر، بی زحمت. بی رنج و اذیت.
، مجازاً، آن که تأثر و تألم از نکوهش ندارد. بی غیرت. بی ننگ و عار یعنی ملازم ننگ و عار. آنکه اورا لوم لائم و نکوهش نکوهنده اثر نکند. لاابالی. بی عار و ننگ. بی ننگ و عار. بی حمیت. (یادداشت مؤلف) :
نه اشک روان نه رخ زردی
اﷲ اﷲ تو چه بی دردی.
شیخ بهائی.
، بیرحم و نامهربان. (ناظم الاطباء). بیرحم. شقی، یکی از اسماء معشوق. (از آنندراج). و رجوع به درد شود
لغت نامه دهخدا
(رَ خوَرْ / خُرْ دَ)
کرم افتادن. تولید کرم شدن در چیزی. (یادداشت مؤلف). تسوﱡس. حلم. (یادداشت مؤلف) :
چون که دندان تراکرم اوفتاد
نیست دندان برکنش ای اوستاد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
کشتار واقع شدن:غر افتادن میان قومی. قر افتادن. رجوع به غر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ماسْ سَ)
بازی بردن از حریف و دست یافتن بر وی. (آنندراج) :
شه از منصوبه ای زد آن سپه را
کز آن منصوبه برد افتاد شه را.
خسرو (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وهم افتادن
تصویر وهم افتادن
پنداشتن سمرا دیدن گمان خطاکردن پنداشتن: (... ونشان وی آن بود که اگر شرم دارد یا بترسد جماع نتواند کردن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گره افتادن
تصویر گره افتادن
گره افتادن در کاری (بکاری) مشکل شدن آن
فرهنگ لغت هوشیار
بجد مشغول شدن بکاری، فی الحال افتادن: چو زنبور خانه بر آشوفتی گریز از محلت که گرم اوفتی. (سعدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم اوفتادن
تصویر کم اوفتادن
بندرت و دیر پیدا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
کار افتادن کسی را. حادثه ای پیش آمدن او را واقعه ای برای او اتفاق افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرض افتادن
تصویر عرض افتادن
پیشنهاد شدن، نمایانده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کام افتادن
تصویر کام افتادن
مردن در گذشتن: (ابو مسلم از منجمان شنیده بود که او را کام بروم افتد) (مجمل التواریخ و القصص)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در افتادن
تصویر در افتادن
حادث شدن، روی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهم افتادن
تصویر بهم افتادن
با هم گلاویز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمر افتادن
تصویر دمر افتادن
برو بزمین افتادن روی سینه و شکم دراز کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کج افتادن
تصویر کج افتادن
کج افتادن با کسی. بدو بد بین شدن، تصمیم باذیت او گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
بجد مشغول شدن بکاری: بار دیگر باز گرم افتادم اندر کار او باز نشکیبم همی یک ساعت از دیدار او. (معزی)
فرهنگ لغت هوشیار
چشم بر چیزی. واقع شدن نگاه بدان خیره شدن نظر بر کسی یا چیزی دیدن کسی یا چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کج افتادن
تصویر کج افتادن
((کَ. اُ دَ))
کج کردن، دشمن شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ور افتادن
تصویر ور افتادن
((وَ. اُ دَ))
از مد افتادن، منسوخ شدن
فرهنگ فارسی معین